نون والقلم - 8 جلال آل احمد

نظر شما در مورد مطالب این وبلاگ چیست؟


آمار مطالب

کل مطالب : 371
کل نظرات : 2

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 15

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 166
باردید دیروز : 0
بازدید هفته : 166
بازدید ماه : 1240
بازدید سال : 8569
بازدید کلی : 177877

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 166
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 166
بازدید ماه : 1240
بازدید کل : 177877
تعداد مطالب : 371
تعداد نظرات : 2
تعداد آنلاین : 1

تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : دو شنبه 9 مرداد 1387
نظرات

 

 

8

 مجلس هفتم

 جان دلم که شما باشید ، میرزابنویس های ما تا یک هفته بعد از آن روز ، دکان و دستگاه خودشان را تعطیل کردند و رفتند دنبال کار و کاسبی جدید . میرزا عبدالزکی بید زدنی های حجره اش را کافور زد و بست و یک قفل گنده هم زد در حجره ، و از آن به بعد هر روز یک پایش تو تکیه ی نانواها بود و پای دیگرش توی ارگ . و سرکشی می کرد به کار میرزابنویس های دیوانی و غیردیوانی که از این ور و آن ور جمع کرده بود و هرکدام را به کاری گماشته بود . برای نگه داشتن حساب هونگ ها و توپ و تفنگ ها و سلاح های دیگر ، میرزا عبدالزکی از خود قلندرها ، میرزا بنویس انتخاب کرده بود و دستور داده بود دفتر دستک هاشان را به رمز نگه دارند و به رسم خودشان اعداد و ارقام را با نقطه و حرف بنویسند تا غریبه سر از کارشان درنیاورد .و اصلا بعضی از راویان اخبار معتقدند که حساب سیاق از همین سربند متداول شد و خود میرزا عبدالزکی بود که در اشکال حروف تغییراتی داد و دفتر مرز مانندی درست کرد و به نظر تراب ترکش دوز هم رساند و تخس کرد میان حساب دارها . اما برای نگه داشتن حساب آزوقه ی شهر از قوم و خویش ها و دوست و آشناها و همکارهای قدیمی کمک گرفت . به خصوص فرستاد دنبال هرچه دعانویس و رمال و مارگیر و جام انداز که تو شهر سراغ داشت . و هر ده نفرشان را سپرد دست یک میرزا بنویس دیوانی که طرز کار با دفتر رمز و آداب نگه داشتن دفتر دستک ها را یادشان بدهد و به کارشان رسیدگی کند . درست است که عده ی زیادی از این صنف حالا دیگر بساط خال کوبی واکرده بودند و هرکدام برای خودشان روزی بیست سی تا مشتری داشتند و به همین مناسبت برای میرزا عبدالزکی بهانه آورده بودند که نمی خواهند انگشت تو رزق مردم شهر بزنند . اما خیلی هاشان هم بودند که به علت کسادی بازار دعانویسی ، با رضا و رغبت به کمک میرزا رفته بودند .

 میرزا عبدالزکی از صبح تا ظهر کارش سرکشی به انبارهای آزوقه بود و از بعد از ظهر تا غروب تو یکی از اتاق های ارگ حکومتی رسیدگی به حساب سلاح ها می کرد . به پول خودش هم از میدان مال بندها ، همان الاغی را که باهاش رفته بود سراملاک حاج ممرضا ، با زین و یراق خریده بود و بی این که معطل قلندرهای شوشکه بسته بشود ، هر وقت که لازم بود از این شهر تا آن سر شهر ، مثل قرقی می رفت . و از این انبار به آن انبار . طوری کرده بود که سرظهر هر روز می دانست هرکدام از انبارها چه قدر ذخیره دارند ؛ دیروز چند خروار گندم و جو و بنشن از کجا وارد انبارها شده ؛ یا چند خروار به نانواها داده اند یا میان بقال ها و رزازها پخش کرده اند . و عین همین ترتیب را برای کار سلاح ها داده بود و به کمک هفت قلندر میرزابنویس که تو همان اتاق ارگ می نشستند ؛ غروب به غروب زیر هر جور سلاحی را داشت . زنش ، درخشنده خانم ، هم که سخت مشغول قالی بافی بود . و دیگر از آن بابت ها ، نه خود ش، نه زنش ناراحتی خیالی نداشتند . درست است که درخشنده خانم هنوز از حاشیه خوانی به متن نرسیده بود ، امابا کمک زرین تاج خانم حالا دیگر سه تار دار قالی تو خانه ی خودش برپا کرده بود و پانزده تا قالی باف مزدبگیر داشت . سه تا مرد ، که نقشه می خواندند و باقی ، دخترهای همسایه و دوست و آشناها که از خانه ماندن به عذاب آمده بودند و اگر هم مزد بهشان نمی دادی ، حرفی نداشتند . زرین تاج خانم صبح به صبح حمید را که می فرستاد مکتب ، دست حمیده را می گرفت و می رفت خانه ی درخشنده خانم ، و چادرش را می زد پر کمرش و تا غروب یک لنگه پا کار می کرد . استاد کار همه شان بود . دو تایی کارشان چنان گرفته بود و چنان جی جی باجی هم دیگر شده بودند که نگو .

 از آن طرف بشنوید از میرزا اسدالله که حالا دیگر به جای نوشتن شکایت مردم ، صبح تا غروب کارش رسیدگی به شکایت مردم بود . محل کارش تکیه ی پالان دوزها بود ؛ و داده بود شبستان تکیه را آب و جارو کرده بودند و حصیر انداخته بودند و همان بساط میرزا بنویسی خودش را آورده بود و گذاشته بود بغل در شبستان ، و به کمک ده نفر منشی که دور تا دور می نشستند و هرکدام هم چو بساطی داشتند کار مردم را می رسید . بیست نفر قلندر شوشکه بسته هم عمله اکره ی دستگاهش بودند . که دایم تو حیاط هشتی تکیه می پلکیدند و اگر لازم می شد ، می رفتند پی کسانی که باید به دیوان قضا احضار بشوند . درست است که میرزا اسدالله رسما منشی دیوان قضا بود ، اما نه رییسی به عنوان قاضی بالا سرش بود و نه احتیاجی بود که خودش بر دیگران ریاست کند . ترتیب کار را جوری داده بود که همه ی کارها کدخدا منشانه و با مشورت و بی توپ و تشر حل می شد . چون کارها را تقسیم کرده بود . هرکه را دعوای ملکی داشت می فرستاد سراغ همکار بغل دستی اش ، هر که را دعوای ازدواج و طلاق داشت ، سراغ همکار دومی و هرکه را دعوای ناموسی داشت ، سراغ سومی و همین جور ... سه نفر از همکارانش ، که همه از میرزابنویس های معتبر شهر بودند ، اصلا آخوند بودند و اگر مساله ای شرعی در میان بود ، یا عقد و طلاقی لازم می شد ، فی المجلس کار را تمام می کردند . به هر صورت کم تر احتیاج پیدا می شد که قلندرهای شوشکه بسته را دنبال کسی بفرستند و احضار کنند یا حکم به حبس و جریمه و غرامتی بدهند .

 جانم برای شما بگوید ، از قضای کردگار اغلب شکایت های مردم و آن روزهای حکومت قلندرها ترک نفقه بود . بعد از فروکش کردن قضیه ی هونگ ، اغلب شاکی ها زن هایی بودند که شوهرها ول شان کرده بودند و رفته بودند تو لباس قلندری و خانه و زندگی واهل و عیال را به خدا سپرده بودند . و همان روزهای اول کار و کاسبی جدید میرزا اسدالله بود که یک روز چهل نفر زن قد و نیم قد ، از بیست ساله تا شصت ساله ریختند توی تکیه ی پالان دوزها و جیرجیر و داد و بیداد شان تمام شبستان تکیه را پر کرد . میرزا که بدجوری گیر کرده بود ، دادی سرشان زد که :

 - اهه ! این همه جیر جیر که فایده ندارد . بزرگ ترتان را بگویید بیاید بنشیند و مثل آدم حرف هایش را بزند .

 که همه ساکت شدند و یک زن دراز و باریک از وسط شان درآمد و رفت توی شبستان جلوی میرزا اسدالله نشست و گفت :

 - شوهر بی غیرت من ، همان مشهدی رمضان علاف است که خدا دیوانش را بکند . بی غیرت هفت سر عایله را ول کرده رفته . نمی دانم مگر این قلندرها مرده شور کم داشته اند ؟

 میرزا اسدالله گفت :

 - خوب حالا چه می گویی خواهر ؟ چه می خواهی ؟

 زن مشهدی رمضان گفت :

 - معلوم است دیگر میرزا . یا چشم این بی غیرت ها کور ، بیایند به زندگی شان برسند ؛ یا به ما هم اجازه بدهند برویم قلندر بشویم ، تا نشان بدهیم که از این مردهای بی رگ هیچ چی کم نداریم .

 و میرزا اسدالله که دید در مقابل چنین حرفی هیچ چی نمی شود گفت ؛ با مشورت همکارهاش از زن ها یک روز مهلت خواست وتکیه را خلوت کرد و تا ظهر همان روز جمعی لایحه ای نوشتند ، و دادند دست حسن آقا که به عرض تراب ترکش دوز برساند ، و هنوز غروب نشده به صورت لوح جدید برای همه ی قلندرها و اهالی شهر جار زدند که «قلندری ترک شهوات است . اما ترک تعهد عیال در مروت قلندری نیست . » و فردا صبح که همان زن ها آمدند ، فرستاد یکی یکی شوهرهاشان را احضار کرد و از هرکدام شان التزام گرفت که دست کم هفته ای یک شب بروند پیش اهل و عیال شان . درست است که این قضیه خودش یک هفته طول کشید و عاقبت سر و صدای مردها را درآورد ؛ و یکی شان دست آخر پرید به میرزا اسدالله و گفت :

 - اگر قلندری این حسن را هم نداشته باشد ، پس چه فایده ؟

 اما کسی گوش به حرفش نداد و میرزا اسدالله گفت تحقیق کنند که هر کدام شان از عهده ی خرج خانه و زندگی شان برنمی آیند ، جیره ی قلندری براشان معین کنند و کار به خیر و خوشی تمام شد .

 خوشبختی میرزااسدالله این بود که دیگر از دعواهای قدیمی که صبح تا شام وقت میرزا ، به نوشتن شان می گذشت خبری نبود . نه اسب و قاطر کسی را بیگاری می بردند و نه داروغه و کلانتری وجود داشت تا چشم به مال کسی بدوزد و نه دیگر ترسی از میزان الشریعه در کار بود . البته دزدی و هیزی اتفاق می افتاد .چون اگر یادتان باشد ، روز اول حکومت قلندرها ، مردم در دوستاق خانه را شکستند و همه ی حبسی ها ول شدند تو شهر . گاهی هم عربده کشی و قداره بندی پیش می آمد و یکهو فلان بازارچه قرق می شد . چون از وقتی قلندرها آمده بودند سرکار ، منع و تحریم می خواری ورافتاده بود و شیرک خانه ها و می خانه های شهر دایر شده بود و قیمت حشیش آمده بود پایین . اما میرزا اسدالله می دانست شتر را کجا بخواباند . هرکه دزدی کرده بود ، مال دزدی را تاوانش را ازش می گرفتند و اگر نمی داد یک خال درشت روی پیشانی اش می کوبیدند و از شهر درش می آوردند ؛ و اگر پای نفر سومی در کار بود زن را مختار می کردند ، به انتخاب یکی از دومرد ؛ و غرامت آن یکی را هم ازش می گرفتند و همین جور ... اما یک گرفتاری تازه هم برای شهر پیش آمده بود که قلندرها خواسته بودند ، میرزااسدالله بهش رسیدگی بکند . و آن گرفتاری نظافت شهر و امور آخرت اهالی بود . یعنی از وقتی ایشک آقاسی باشی با اردوی حکومت از شهر فرار کرده بود ، دیگر صاحب جمعی نظافت شهر و امور مرده شور خانه بی صاحب مانده بود و بیست روزی کثافت از در و دیوار شهر بالا می رفت . اما چون هوا رو به سردی بود ، قضه زیاد به چشم نیامد ؛ بعد هم میرزا اسدالله فرستاد پی حسین کمانچه ای که آن وقت ها خیلی پای مجلسش نشسته بود و از شور و ماهورش کیف ها برده بود . و با خواهش و تمنا و گرو گذاشتن تار سبیل این دو تا کار را به عهده اش گذاشت. و گرچه ایشک آقاسی باشی این کار یدک را به سالی دوهزار سکه ی طلا از قبله ی عالم مقاطعه گرفته بود ؛ حسین کمانچه ای تعهد کرد ماهی دو هزار سکه هم به خزانه ی قلندرها بدهد . چون هم فروش خاکروبه ی شهر درآمد داشت و هم لباس و زر و زیور مردها . و به علت همین کار بود که خود تراب ترکش دوز یک لوح تقدیر برای میرزا اسدالله فرستاد . چون راستش از وقتی به دستور میزان الشریعه ، حاکم شرع ، دست راست این حسین کمانچه ای را زده بودند تا دیگر نتواند کمانچه بکشد . و این قضیه مال پنج سال پیش بود ، حسین کمانچه ای شده بود یک پا قداره بند . و عالم و آدم از همان یک دست باقی مانده اش به عذاب بود . از آن سردمدارها شده بود که تو دعواهای حیدر نعمتی ، همه ی شهر را به هم می ریخت و سی روزه ی ماه ، چهل روزش تو دوستاق خانه بود . و البته لازم بود که قلندرها یک جوری داشته باشندش . چون از روزی که مردم ریختند دوستاق خانه را خراب کردند و حسین کمانچه ای هم مثل آن های دیگر آزاد شد تا روزی که این فکر به کله ی میرزا اسدالله بیفتد که دستش را این جوری به کار بند کند ؛ پنج شش دفعه قداره کشیده بود و بدجوری باعث دردسر شده بود . این قضیه هم که به خیر و خوشی تمام شد ، دیگر دردسر تازه ای نبود . و همین جورها بود که در آخر ماه اول حکومت قلندرها از تمام اهل شهر فقط سه نفر تو دوستاق خانه بودند ، دو تا آدم کش و یک محتکر . که نه می شد ول شان کرد و نه میرزا اسدالله حاضر بود حکم به قتل شان بدهد .

 حالا از آن طرف بشنوید از حسن آقا که هفتاد نفر قلندر فدایی را انتخاب کرده بود که مدام روی زین اسب بودند و ازاین ده به آن ده می رفتند و آزوقه می خریدند و گاو و گوسفند تهیه می کردند و بار شتر یا بار گاری های بزرگ قلندرساز ، می رساندند به شهر و تحویل انبارها یا سلاخ خانه می دادند . حسن آقا هرکدام از دو تا برادرش را کرده بود مامور یک طرف . برادر کوچکه را فرستاده بود به طرف املاک سابق پدری و به کمک اهالی آن آبادی ها که حالا دیگر هرکدامشان یک پا اهل حق بودند تا ده فرسخ اطراف ، هرچه آزوقه و حشم اضافی سراغ می کردند ، می خریدند ومی فرستادند شهر . و برادر بزرگتره را فرستاده بود به آبادی های سر راه اردوی حکومت . خوبی کار حسن آقا این بود که تا چهل فرسخی اطراف شهر هرکدام از آبادی ها را که در تیول یکی از اعیان حکومت بود ، که فرار کرده بود تا برگشت تیول دار اصلی ، به صورت امانی سپرده بود ،و به ریش سفیدهای همان آبادی و به جای سه کوت و چهار کوت حق مالک ، نصفش را ازشان حشم و آزوقه می گرفت . اهالی آبادی ها هم که خدا می خواستند . و برای این که زبان همه بسته باشد ، یک فتوای بلند بالا هم از میزان الشریعه گرفته بود که «... و اما بعد ، عواید آن چه را که قبله ی عالم در تیول کسی گذاشته در غیاب آن کس می توان به مصارف عام المنفعه رساند.» و این فتوا را داده بود در شهر و همه ی آبادی های اطراف جار زده بودند و به گوش همه رسانده بودند . البته برای گرفتن چنین فتوایی لازم بود از املاک خود میزان الشریعه و همه ی اوقافی که نظارتش با او بود ، چشم پوشی کرد . و حسن آقا هم این کار را کرده بود . و همین جورها شد که خبر کار قلندرها کم کم در قسمت بزرگی از مملکت پیچید و عده ی زیادی از دهات ، مالک ها را بیرون کردند و هر روز از یک گوشه ی مملکت خبرهای تازه می رسید درباره ی سربلند کردن قلندرها .

 جان دلم که شما باشید ؛ دیگر از آدم های ما ، مشهدی رمضان علاف بود که دیدیم زنش از دستش آمده بود شکایت . چون از همان سربند آتش گرفتن بازار علاف ها ، نه تنها رفت بست نشست بلکه یک سره به لباس قلندری درآمد و داد پشت دستش نقش ترزین کوبیدند و شد مامور رساندن زغال و هیزم به کوره های تازه و نوساز ارگ که قلندرها هونگ ها را در آن ها آب می کردند و توی قالب های بزرگ ماسه ای توپ می ریختند . دیگر از آدم های قصه مان حکیم باشی بود که گرچه وضع زندگیش هیچ فرقی نکرده بود و همان محکمه باشی بود کر گرچه وضع زندگیش هیچ فرقی نکرده بود و همان محکمه ی سابق را داشت و همان جور روزی سی چهل تا مریض را می دید ، هفته ای یک بار هم می رفت به اندرون ارگ و هرکدام از زن های حرم سرای قبله ی عالم را که مریض بودند ، معاینه می کرد و نسخه می داد . یعنی همان اول کار به پا درمیانی میرزا عبدالزکی ، خانلرخان فرستاده بود سراغ خان دایی و ازش خواسته بود که این کار را در غیاب حکیم باشی دربار ، که با اردو رفته بود ؛ به عهده بگیرد . او هم قبول کرده بود . و زندگی شهر همین جورها می گشت و قلندرها بی سرو صدا خودشان را برای مقابله با اردوی حکومت آماده می کردند و می کردند و می کردند تا آخر ماه دوم حکومت شان سی تا توپ دورزن داشتند ؛ و سه هزار و پانصد قبضه تفنگ ؛ و تیر و کمان و نیزه و شمشیر هم تا دلت بخواهد . و در همین روزها بود که از اردوی حکومتی خبر رسید که در یکی از شهرهای گرم سرحدی اطراق کرده و قبله ی عالم همان جا را پایتخت ممالک محروسه اعلام کرده و سکه ی تازه زده و امام جمعه برای شهر معین کرده و حالا حالاها خیال برگشتن ندارد .

 ماه سوم حکومت قلندرها درست برخورد به ماه قوس ، سرمای زمستان گذاشت پشتش و تا اهل آمدند بجنبند ، سه تا برف سنگین افتاد و بوران و یخ بندان شهر را که از سر و صدا انداخت هیچ چی ، راه ها را هم بست . و دیگر نه خبری از اردوی حکومت رسید و نه آزوقه ای به شهر آمد . درست است که خیال موافق و مخالف ، تخت شد که حالا حالاها خبر از اردوی حکومت نمی شود ، و ناچار سوسه و تحریک مامورهای خفیه ی حکومت فروکش کرد ، اما درست اواخر ماه سوم بود که ظهر یک روز تو شهر چو افتاد که ده تا از توپ های قلندرساز ترکیده و سی تا قلندر توپچی را درب و داغون کرده و پنجاه تاشان شل و پل شده اند . حالا نگو فقط دو تا از توپ ها ترکیده و سه تا از قلندرها را کشته .

 جانم برای شما بگوید ؛ رسم قلندرها این بود که هر توپی را می ساختند ؛ می گذاشتند روی عراده و می بستند به دوتا قاطر قیران و از کوچه بازارهای شهر با بوق و کرنا و دهل می بردندش بیرون و کنار چاله ی خرکشی بزرگی که آن ور خندق بود امتحانش می کردند . وا ین خودش برای اهل شهر تماشایی بود. به خصوص برای بچه ها که جز قاپ بازی و جفتک چارکش ، سرگرمی دیگری نداشتند . این بود که زن و مرد و بچه دنبال قافله ی توپچی ها راه می افتادند و دست زنان و شادی کنان می خواندند :

 قربون برم خدارو

 توپ قلندرا رو

 توپ قلندرونه

 خونه ی شا ویرونه .

 و آن روزی که این اتفاق افتاد ، قضیه از این قرار بود که قلندرها پنج تا توپ را با هم برده بودند امتحان ، و همان جور که بچه ها آوازشان را دم می دادند و توپچی ها دهن توپ ها را با باروت پر کرده بودند و فتیله را آتش زده بودند ، تا بیایند خودشان را بکشند کنار که صدای عجیبی بلند شده بود و آواز بچه ها را خفه کرده بود و گرد و خاک به هوا رفته بود . و تا مردم بیایند بفهمند چه شد ، که قلندرهای شوشکه بسته ، ریخته بودند به طرف شان و شلاق زنان همه را تار و مار کرده بودند . اما ناله و فریاد قلندرهای توپچی ، که مجروح شده بودند ، تا دم دروازه ی شهر می آمد . تماشاچی ها که می تپیدند و تو شهر ، هرکدام شان به اولین نفری که رسیدند ، وحشت زده گفتند :

 - می دانی چه طور شد؟ به چشم خودم دیدم که ده تاشان شل و پل شدند!

 - نمی دانی ، نمی دانی ، هرکدام از توپ ها صد تکه شد !

 - زکی ! ما را باش که دل مان را به چه خوش کرده بودیم .

 - اما عجب صدایی ! روز بد نبینی ! نمی دانی چه خونی می آمد!

 - دست یکی شان داشت رو هوا مثل مرغ پرواز می کرد .

 و خبر که شایع شد ، دیگر مال همه شد و چون هرکسی درش حقی داشت ،دستی در آن برد و کم و زیادش کرد و از این دهان به آن گوش و از آن زن به این مرد... به هر صورت خبر ترکیدن توپ ها که تو شهر پیچید ، مردم هول برشان داشت . تا حالا دل شان را به ارزانی و فراوانی خوش کرده بودند و به رفع زحمت داروغه و کلانتر و قراول و شبگرد ، و بعد هم هرکدام شان روزی چند بار توپ ها را می دیدند و دل شان قرص بود و به همان نسبت که برنج هونگ های خانه هاشان را در تن توپ ها احساس می کردند ؛ به همان نسبت هم یک جوری خودشان را صاحب آن ها می دانستند . و به همان نسبت که به توپ ها احساس مالکیت می کردند ، دل و جرات شان بیش تر بود . عینا همان جور که هر که پول طلای بیش تری نه کیسه ای داشت ، دل و جرات بیش تری داشت . اما حالا یکهو تق و توپ ها درآمده بود . و هرکسی حق داشت به توپ های سالم از امتحان درآمده هم شک کند . ناچار هرکسی به این فکر افتاد که که اگر اردوی حکومت برگردد ، نکند خود او را مقصر بداند و بیخ خرش را بچسبند ؟ این بود که باز مردم ساکت شدند و تو فکر رفتند و اشتهاشان را از دست دادند. عده ای دیگر گفتند مامورهای خفیه ی حکومت تو دستگاه قلندرها پا باز کرده اند . اما امر این بود که زنبور کچی ها هونگ را سبک سنگین نکرده ، و عیار مس هر کدام را معین نکرده ، درهم و برهم آب شان می کردند و هول هول باهاشان توپ می ریختند .

 باری ، اولین نتیجه هول و هراس اهل شهر این شد که از فردا دم در دکان های نانوایی شلوغ شد . عین زمان قحطی . ترازودارها که تا روز پیش به هزار زحمت با هر پنج تا نان تازه یک نان بیات شب مانده هم به مشتری ها می دادند ، حالا دیگر فرصت سرخاراندن نداشتند . و ترازوداری و نان کشمینی که ور افتاد هیچ ، هنوز بار تغارها ور نیامده ، شاطرها خمیر چونه می کردند و می زدند سینه ی تنور ؛ و هنوز پخته و برشته نشده ، درش می آوردند و می دادند دست مردمی که در دکان دو پشته ایستاده بودند و از سر و کول هم بالا می رفتند . عین همین بلبشو و و جنجال در دکان بقال ها و علاف ها و رزازها هم بود . و دو روز بعد از ترکیدن توپ ها ، دیگر هیچ بقال وچقالی نه بنشن داشت ، نه آزوقه . البته یک هفته که گذشت حرص و ولع مردم خوابید و دوباره نانوایی ها خلوت شد و بقال ها جنس تازه از انبار های شهر تحویل گرفتند و نان رو منبر نانوایی ها ماند و بیات شد . اما ناراحتی مردم به جای خودش بود و عمله اکره ی حکومت هم تازه جاپا پیدا کرده بودند . این بود که یک هفته بعد از ترکیدن توپ ها ، عصر یک روز برفی یک دسته ی پانصد نفری از زن های محله ی در کوشک که بیش ترشان اهل و عیال سربازها و قراول هایی بودند که با اردو از شهر رفته بودند ، راه افتادند و قرآن به سر آمدند دم در ارگ تا قلندرها را برای حفظ جان و ناموس حرمسرای قبله ی عالم قسم بدهند . به تراب ترکش دوز که نمی شد خبر داد ، چون از سربند ترکیدن توپ ها ، چله نشسته بود و جز یکی دو نفر از محارم کسی نمی توانست برود سراغش . ناچار قلندرها دست به دامن آمیرزا عبدالزکی شدند که عصرها تو ارگ می پلکید . میرزا هم رفت خانلرخان را با من بمیرم تو بمیری از توی اندرون کشید بیرون که یک ساعت تمام برای زن ها منبر رفت و آخر سر هم روزهای دوشنبه ی هر هفته را برای ملاقات زن های شهر با قوم و خویش های خودشان که توی حرمسرا داشتند ، قرار گذاشت و سر و صدا خوابید . اما چه خوابیدنی که سه تا بچه ی شیر خواره ی همان روز زیر دست و پا له شدند و فرداش هم بیست تا از مردها زن های خودشان را سه طلاقه کردند . و میرزااسدالله و همکارهاش هنوز از شر این طلاق و طلاق کشی خلاص نشده بودند که صبح یک روز ابری ، دویست نفر از طلاب مدارس شهر با تحت الحنک های آویزان و سینه های چاک «وامصیبتا» و «واعلما» کشان ریختند توی تکیه ی پالان دوزها . خدایا باز دیگر چه خبر شده ؟ که قلندرها به زحمت ساکت شان کردند و پنج نفر از ریش سفیدها و سردمدارهاشان را دست چین کردند و بردند توی شبستان. پیرترین آن ها که عمامه ی سیاه داشت و ریش سفید ، هنوز ننشسته فریاد کشید :

 - با این زندیق ها که نمی شود حرف زد ، آقا جان ! اما شما که هر کدام تان یک عمر نان علم را خورده اید لابد می دانید «فسیعلم الذین ظلموا...» یعنی چه ؟ بله آقاجان ؟

 میرزااسدالله نگاهی به همکارش کرد که همه سرهاشان را انداخته بودند پایین ، و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده ، گفت :

 - معنی ظاهر آیه را با مختصری صرف و نحو می شود دانست . تفسیر هم کار بنده نیست . اما اگر تهدید می فرمایید ، ما طرف شما نیستیم .

 بعد یکی از همکارهای میرزااسدالله جراتی پیدا کرده بود ، گفت :

 - درین محضر تا کنون خیانتی به جان و مال وناموس و معتقدات اهل شهر نشده .

 بعد یکی از طلاب درآمد که :

 - چه فایده ؟ که به حرف آدم گوش می کند ؟

 میرزا اسدالله گفت :

 - اگر دعوای شعری یا عرفی است ما همه در خدمت حاضریم .

 همان پیرمرد اولی گفت :

 - آقا جان جیره ی طلاب مدارس را یک هفته است بریده اند . به متولی وقف رجوع کرده ایم ، می گوید از من خلع ید کرده اند . این حضرات هم که از کلمه ی حق خبر ندارند ، آقا جان ! شما که حافظ بیضه ی اسلامید و برجای حاکم شرع نشسته اید ، باید تکلیف ما را معین کنید . دارند حوزه ی اسلام را ضعیف می کنند .

 میرزا اسدالله رو کرد به یکی از سه نفر همکارش که در لباس طلاب بود و پرسید :

 - می دانید متولی اوقاف مدارس علمیه کیست ؟

 - میزان الشریعه.

 این اسم در آن واحد از دهان دو سه نفر درآمد . میرزا اسدالله سری تکان داد و گفت :

 - کی و چه جور از ایشان خلع ید کرده اند ؟ تا آن جا که من می دانم خلع ید نشده .

 یکی از طلاب گفت :

 - به هر صورت این را شما بهتر باید بدانید آمیرزا . آن چه ما می دانیم این است که جیره ی طلاب بریده شده .

 میرزااسدالله فکری کرد و گفت :

 - من که گمان نمی کنم این طور باشد . باید تحقیق کنم و تا نتیجه ی تحقیق معلوم بشود ما به عهده می گیریم که جیره ی آقایان را از خزانه ی ارگ بدهند .

 یکی از طلاب گفت :

 - اگر خزانه ای وجود داشته باشد . که حتما غصبی است . حتما در تصرف عدوانی این حضرات است .

 یکی دیگر از همکارهای میرزا اسدالله در جواب گفت :

 - شما که هر کدام چهل پنجاه سال است دارید نان اسلام را می خورید ، حالا دیگر لابد بلدید که مال غصببی را حلال کنید . و تازه مگر از اکل میته بدتر است ؟

 یکی دیگر از همکارهای میرزااسدالله که لباس ملایی نداشت ، گفت :

 - راستی تا کی می خواهید طلبه باشید ؟ ماشاءالله هرکدام پدر ما هستند . چرا نمی روید به داد مردم برسید ؟

 میرزااسدالله گفت :

 شما واقعا معتقدید که آن چه این حضرات در اختیار دارند ، مشکوک تر از اموالی است که در اختیار حکومت بود ؟ در تمام این مدت یک عباسی به زور از کسی گرفته نشده . و یک چارپا به بیگاری نرفته . همان سید پیرمرد اولی با صدای لرزان گفت :

 - بسیار خوب آقا جان ! پذیرفته ایم . اما مساله ی اساسی این جاست که با این تکیه ها و محافل مخفی و قلندربازی ها ، الان سه چهار ماه است از سر هیچ منبری کلمه ی حق به گوش مردم نرسید ه . نمی گذارند مردم به حرف ما گوش بدهند . یکی از طلاب دنبال کرد که :

 - تمام مساجد شده بیغوله . همه ی منبرها خالی مانده . فردا جواب پیغمبر را چه می دهید ؟

 میرزااسدالله گفت :

 - این دیگر از عهده ی ما خارج است . بعد هم تا وقتی شما به گوشه ی مدرسه قناعت کرده اید ، چه انتظاری دارید که مردم بیایند به حرف تان گوش بدهند ؟ ما آن قدرش را می دانیم که حرف حق را که لازم نیست تو بوق و کرنا زد ...

 که یکی طلاب پرید وسط حرف میرزا و گفت :

 - البته به خصوص وقتی که همه ی بوق و کرناها در اختیار عمله ی شیطان است .

 همان همکار میرزا اسدالله که لباس آخوندها را داشت ، گفت :

 - ببینم ، یعنی ما این جا عمله ی شیطانیم .

 - بلکه بدتر ، عمله ی بی مزد و منت شیطان .

 این را معلوم نشد کدام یک از طلاب گفت که به شنیدنش سر و صدای همکارهای میرزا اسدالله درآمد و همه خون به صورت آورده ، اعتراض کردند و نمایندگان طلاب که هوا را پس دیدند ، به همان چه گیر آورده بودند ، قناعت کردند و بلند شدند و همه ی جماعت را از توی تکیه با خودشان بردند .

 جان دلم که شما باشید ، وضع شهر همین جورها بود و مامورهای خفیه ی حکومت هر روز دردسر تازه ای می تراشیدند و مردم هر که از سربند ترکیدن توپ ها توی دل شان خالی شده بود با شنیدن خبر هرکدام ازین دردسرهای تازه ، که تا به گوش کسی برسد یک کلاغ و چهل کلاغ می شد ؛ بیش تر می ترسیدند . و به هر صورت چهله ی بزرگ داشت تمام می شد و آخر ماه چهارم حکومت قلندرها بود که یک روز جمعه حسن آقا ، پسر حاج ممرضا ، میرزا بنویس های ما را با اهل و عیال شان به ناهار دعوت کرد . در همان خانه ای که نزدیک راسته ی علاف ها بود و ما یک بار میرزااسدالله را برای سر و گوش آب دادن تا پشت در بسته اش بردیم و برگرداندیم . میرزابنویس های ما که دیگر جمعه و شنبه سرشان نمی شد و مدام مشغول کار بودند و به این زودیها پیداشان نمی شد . اما نزدیکی های ظهر بود که درخشنده خانم و زرین تاج خانم با حمید و حمیده سر رسیدند .

 خانه ی درندشتی بود و درش باز بود و از هشتی و از هشتی که به طویله راه داشت ، گذاشتند و بعد حیاط بیرونی بود که زن ها باهاش کاری نداشتند و رفتند توی اندرونی که تازه برای خودش آبدارخانه ی علیحده داشت و حمام علیحده و حتی زورخانه . و ا


تعداد بازدید از این مطلب: 306
موضوعات مرتبط: , , ,
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








رادیو اینترنتی صدای  ایران

این وبلاگ کشکولی بزرگ است ، که همه آثار خود را در آن ریخته ام . و به همین جهت بسیار شلوغ و پر هرج و مرج است. به همین دلیل تعدادی وبلاگ تخصصی و موضوعی ایجاد کردم. که لینک شان را خواهم گذاشت.


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود